چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
 نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۲۵۵۴۳
يکشنبه ۰۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۴

خورشید که از پناه افق سرک کشید و نخستین پرتوی کم رنگ و کم جانش را بر چشمان خواب آلود گندم زار پاشید ، مش رحمان گله اش را روانه کرد. در چوبی خانه با گل میخ های درشت قارچی چهار تاق باز بود و گوسفندان با هی هی مش رحمان آرام و بی صدا خود را به دل کوچه خاکی انداختند.

سگ چوپان خمیازه ای کشید و خود را به گله رسانید. بوی خاک نم خورده آمیخته در بوی خوش اسپند هوا را پر کرده بود و خنکای نسیم خواب را از چشم ها می ربود. ماهبانو با لباس آبی گل سپید و روسری بلند که شکم برآمده اش را می پوشاند، آرام آرام از تاق چوبی دالان گذشت و خود را به رحمان رساند. دردهای شبانه ، خبر از آمدن نورسیده ای می داد که اولین چراغ خانه رحمان بود. شب گذشته نیز ماهبانو از هجوم درد در امان نبود.

رحمان دستی بر شانه ماهبانو گذاشت و با دلواپسی گفت: میخوای بمونم خونه؟ به سلمان میگم امروز گله رو ببره!

ماهبانو لبخندی زد.« برو به امان خدا! الان حالم خوبه».

- به زیور سپردم بهت سر بزنه. کم کم پیداش میشه. اگه خبری شد سلمان رو بفرست دنبالم.

مش رحمان بقچه به دست، در چوبی حیاط را بست و خود را به گله که حالا به انتهای کوچه رسیده بود، رساند. خانه های خشتی و گلی با دیوارهای کوتاه و درهای چوبی کوچک یکی یکی باز می شدند و مردان خانه رهسپار کار روزانه. انبوه تاک های سبز پر پشت بر دیوارهای خانه ها آویخته بود و اندام بلند درختان انار با نوبرانه های قرمز و صورتی بر زیبایی کوچه ها می افزود. گهگاه صدای سگ گله که خبر از انجام وظیفه اش می داد یا بع بع گوسفندی که از چرای تکراری هر روزه خسته شده بود، سکوت کوچه را می شکست. آفتاب پاییزی خود را به پهنای سینه دشت رسانده بود و گندمزارها زیر چتر زردرنگ خورشید می درخشیدند.

گله  به دامنه کوه رسید. از آن جا می شد تابلوی نقاشی شده خانه های خشتی روستا را با رنگ های سبز و آبی به تماشا نشست. پشت بام کوتاه و بلند گلی ، نمای روستا را زیباتر کرده بود. ابرهای پنبه ای لکه های سپیدی را بر دامن آبی آسمان به جا گذاشته بود. درختان بادام کوهی جا به جا سینه کوه را شکافته و از زمین سر بر آورده بودند.

گله در دامنه کوه پراکنده شد. رحمان بقچه را زیر درختی تنومند گذاشت و در پناه سایه خنکش ، چشم به گله دوخت. دو ماده گوسفند باردار لابلای میش ها می چریدند. باد خنک پاییزی شاخ و برگ درختان را می تکاند. آوای سبز قبا و دم جنبانک ها لابلای سر و صدای میش ها و بره ها گم شده بود. حالا دیگر آفتاب نیمه جان به میانه آسمان رسیده، عمود بر فرق درختان می تابید.

از همان دامنه می توانست کربلایی رضا را بر پشت بام مسجد روستا ببیند. آوای خوش آهنگ اذان کربلایی از دور دست هوا را می شکافت و بر گوش جان آسمان می نشست.

- الله اکبر!
- اشهد ان لا اله الا الله!

با شنیدن آوای اذان گله آرام شد و پرندگان از ولوله دست کشیدند. کربلایی رضا دست ها را تا بناگوش بالا برده ، در گوش روستا می خواند:« حَیَّ علی خیرِ العمل»!

اذان کربلایی به انتها نرسیده بود که های و هوی سلمان از جاده سنگلاخی، رحمان را از جا پراند. چشم به جاده دوخت و با دیدنش بند دلش پاره شد. به سمتش دوید. گیج و منگ بود. پاهایش توانی برای دویدن نداشت. همان جا نشست.

سلمان را می دید که نفس زنان می دوید و از دور، دست ها را تکان می داد. سلمان لحظاتی ایستاد تا نفسی تازه کند. دستش را سایه بان چشمانش کرد تا از تابش نور کمرنگ خورشید در امان باشد. چشمان رحمان به لبهای سلمان دوخته شده بود.

فریاد شاد "مبارک باد" سلمان با طنین خوش «لا اله الا الله» کربلایی در هم پیچید و در آسمان اوج گرفت. لبخند پر نشاط رحمان بر قاب زیبای دشت نشست.

نظرات بینندگان
رویا
|
-
|
سه‌شنبه ۰۳ آبان ۱۴۰۱ - ۱۲:۵۶
تو این روزهای پر غم چقدر داستانتون شیرین بود حس خوب زندگی توش موج میزد اونم از نوع خالص ترین و با صفاتریناش ممنونم پویا و مانا باشید.
عفت رهروان
|
-
|
شنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۱ - ۰۱:۱۴
سلام یاد ماهبانو های بی های وهوی وصبورومش رحمان وکربلایی رضا وپیک خوش خبر سلمان قدیم بخیر طبیعت بکر وچشم اندازش دلنشین وصدای گله ها وآواز پرندگان باتلفیق صدای اذان آدم هایش

خاطرات نابیست که باقلمی خیره کننده به تصویر کشیده شده.

پایدار باشید. 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر